به چه سان دوستم داری؟ نمیدانم!...
* عاقلان نقطه ی پرگار وجودند ولی
عشق داند که در این دایره سرگردانند *
دورترین ستاره نامت را میداند
از نردبام کهکشان بالا میروم ... و نام تو را میگویم
از خاک تا ستاره راهی نیست
وقتی که نام تو را میجویم ... در حرفهای کوچک نامت
مکان از تکیه گاهی تهی میشود
و زمان در درنگی جاودانه میشکند ... و تو
همه حضور میشوی در حروفی ناپیدا که من ام.
میشنوی؟ ... من!
پس بازا و در اوج جوهر این شب
مرا به نام صدا کن ... تو ای تو! ای بهترین عاشقترین
مرا به نام قدیمی ... به نام عشق صدا کن!
و چندان دخیل مبند که بخشکانیم از شرم ناتوانی خویش
چراکه من درخت معجزه نیستم ... یکی تک درختم!
تنها هنرم این است
که تکیه گاه تو باشم ... و ای کاش که بتوانم.
«« پرسید یکی که عاشقی چیست؟
گفتم که چو ما شوی بدانی »»