شاگردی از استادش پرسید : (( عشق چیست؟))
استاد در جواب گفت : به گندم زار برو و پر خوشه ترین شاخه را بیاور.اما در هنگام عبور از گنم زار به یاد داشته باش که نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچینی!
شاگرد به گنم زار رفت وپس ازمدتی طولانی برگشت استاد پریسد: ((چه آوردی؟))
و شاگرد با حسرت جواب داد : (( هیچ! هرچه جلو میرفتم خوشه های پر پشت تر می دیدم وبه امید پیدا کردن پر پشت ترین آنها تا انتهای گندم زار رفتم.))
استاد گفت: ((عشق یعنی همین!))
شاگرد پرسید : ((پس ازدواج چیست؟))
استاد به سخن آمد که به جنگل برو وبلندترین وزیباترین درخت را بیاور.
اما بیاد داشته باش که باز هم نمی توانی به عقب برگردی.
شاگرد رفت وپس از مدت کوتاهی با درختی برگشت.
استاد پرسید: ((چه شد؟))
او در جواب گفت: (( به جنگل رفتم و اولین درخت بلندی را که دیدم انتخاب کردم. ترسیدم که اگر جلو بروم باز هم دست خالی برگردم.))
استاد گفت: ((ازدواج یعنی همین!!))
نمی خوای شروع کنی؟
نگران چی هستی؟
توکل کن به اون لطیف بزرگ وبا اطمینان کامل حرکت کن.
ومثل اون کوهنورد تنها نباش که یک روز توسرما وبرف زمستون
به سراغ کوه بلند رفت تا ازش بالا بره.
آخه اون بین راه در تاریکی شب لیز خورد وبه پایین پرتاب شد ولی ناگهان طناب دور کمرش محکم شدوبین زمین وآسمون معلق موند و با همه ی توان فریاد زد :
((خدایا کمکم کن))
واز آسمون صدایی شنید که :
((از من چه می خواهی؟))
گفت : ((نجاتم بده))
صدا پرسید :((باور داری میتونم نجاتت بدم))
گفت : ((البته که باور دارم.))
صدا پاسخ داد :((پس طناب رو پاره کن وبه من تکیه کن اطمینان داشته باش مراقبت هستم.))
مرد لحظه ای با خود اندیشید ولی به جای پاره کردن طناب محکم و دو دستی چسبید به اون.
چند روز بعد مردم کوهنوردی رو پیدا کردند که بدنش از طنابی آویزان بود وبه دلیل سرما زدگی مرده بود در حالی که فقط یک متر تا زمین فاصله داشت.
آره عزیز دلم تو همه مراحل زندگی به کسی توکل کن وتکیه کن که مراقبت باشه.
کسی که از همیشه در دسترس باشه همه جا جواب بده وقدرت پشتیبانی از تو رو داشته باشه.
و اطمینان واعتماد داشته باش که اون به طور حتم حمایتت میکنه.
پس بیا همت کنیم و بی دغدغه شروع کنیم.
آخه یک بزرگ مهربون هست که بتونیم بهش دلگرم باشیم.
رخصت آواز
بال و پر ریخته مرغم به قفس
تا گشایم پر و بال
پر پروازم نیست
تا بگویم که در این تنگ قفس
چه به مرغان چمن می گذرد
رخصت آوازم نیست
***