تو روزای که دستام نیازمند دستات بود و چشمام محتاج یه نگاه تو اون چشمای آسمونی ،من رو با دلتنگی هام تنها گذاشتی و چشمام رو برای همیشه به جاده های بی کسی وصله کردی ...
از وقتی رفتی، روزی هزار بار شکستم اما چه سود ..؟!تو رفته بودی و منو با یه دنیا خاطره وسط کوچه های بی کسی تنها رها کرده بودی ...
از اون روزها خیلی می گذره .. خیلی طول کشید تا شونه هام فهمیدن تو رفتی و دیگه لرزیدنشون هیچ فایده ای نداره ... تا چشمام به جای دیدن چشمای تو به دیدن دیوار عادت کردن ... تا دستام عادت لمس کردنت رو واسه همیشه زیر خاکستر خاطرات ،دفن کردن ..
اما حالا تو برگشتی .. تو روزای که نه چشمام نور دیدن دارن و نه دستام شوق لمس کردن ... پلکهام هنوزم خیسن ولی برو .....منو با دنیای تنهاییهام ، تنها بذار ... دنیای من با رفتنت سیاه شد ، با برگشتنت سیاهترش نکن..
رضا جان با درود...من بی صبرانه منتظر نوشتن عاشقانه های امید از جانب تو هستم..ولی هیچ گاه به ژرفنای ناامیدی سفر نکن...تندرستی وشکوفائی لیخند امید را بر لبانت آرزو می کنم