همیشه از مهربونیهات یا حرفهای قشنگت واسه من یا شادیهات از خوشی گر ،می گرفتم.از ناراحتیهات یا حتی دلخوریهای کوچکت می مردم.
با اشارت و ناز چشمات پرواز می کردم و با بی توجهیت خراب می شدم.وقتی حرف می زدی کلمه هات تا ته قلب و مغزم میرفتن.
اما تمام اینهارو ازم گرفتی.حق بده که دیگه نه دوست دارم گفتنت رو باور کنم نه خداحافظ واسه همیشه گفتنت رو.
تاثیر کلمات تو ازم گرفتی.یاد حرف داداشت می افتم:حنات دیگه واسه من رنگی نداره.
امشب احساس دونده ای رو دارم که واسه هدفم ،واسه فهموندن به تو از وجودش مایه گذاشته و به خط پایان هم رسیده اما جسدش پیروز شده.
تو خدای من بودی،بت من بودی.لعنت به اون کسی که صلابت و پاکی خدای من رو خدشه دار کرد.
دیگه تحمل دانستن ،فهمیدن،دیدن،سوختن و بغض رو ندارم.
امشب حتمن بارون می زنم عزیز.خسته ام عزیز خسته
(تو خدای من بودی،بت من بودی.لعنت به اون کسی که صلابت و پاکی خدای من رو خدشه دار کرد.)
متاسفم برات
تو خدای من بودی،بت من بودی.لعنت به اون کسی که صلابت و پاکی خدای من رو خدشه دار کرد.
متاسفم برات