شاگردی از استادش پرسید : (( عشق چیست؟))
استاد در جواب گفت : به گندم زار برو و پر خوشه ترین شاخه را بیاور.اما در هنگام عبور از گنم زار به یاد داشته باش که نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچینی!
شاگرد به گنم زار رفت وپس ازمدتی طولانی برگشت استاد پریسد: ((چه آوردی؟))
و شاگرد با حسرت جواب داد : (( هیچ! هرچه جلو میرفتم خوشه های پر پشت تر می دیدم وبه امید پیدا کردن پر پشت ترین آنها تا انتهای گندم زار رفتم.))
استاد گفت: ((عشق یعنی همین!))
شاگرد پرسید : ((پس ازدواج چیست؟))
استاد به سخن آمد که به جنگل برو وبلندترین وزیباترین درخت را بیاور.
اما بیاد داشته باش که باز هم نمی توانی به عقب برگردی.
شاگرد رفت وپس از مدت کوتاهی با درختی برگشت.
استاد پرسید: ((چه شد؟))
او در جواب گفت: (( به جنگل رفتم و اولین درخت بلندی را که دیدم انتخاب کردم. ترسیدم که اگر جلو بروم باز هم دست خالی برگردم.))
استاد گفت: ((ازدواج یعنی همین!!))
سلام خدمت دوسته عزيزم
اميدوارم تو هم موفق باشی
رضا
سلام
خیلی جالب بودش الان میشه یک معنی از عشق و ازدواج آوردش .
دستت درد نکنه خیلی قسنگ مینویسی.
سلام
لینک شما رو داخل وبلاگم گذاشتم.
ببخشید که دیر اینکا رو انجام دادم
آخه درگیر امتحانهام بودم.
بهم سر بزن
منتظرم
سلام:
اگه اشتباه نکنم٬ این داستان شیوانا بود نه؟
ممنون که به من سر میزنید...
همواره موفق باشید...
بی آشیانه
http://eshghyahavas.blogsky.com
eshghyahavas@yahoo.com