دارم به اخر می رسم

داشت می دوید و اشک می ریخت! اینقدر سریع که حتی اشکا برای یک لحظه روی صورتش نمی موندن! فقط به یه چیز فکر می کرد اونم یک علامت سوال گنده بود! به تنها چیزی که می تونست فکر کنه! دلش پر بود! روحش تو جسمش نمی گنجید! صدای خش خش برگا زیر پاش با صدای باد تنها چیزای بود که می شنید! انگار جاذبه وجود نداره درد براش معنی نداشت اما دلش درد می کرد!اونم نه درد جسمی درد روحی! اشتباه امده بود! اشتباه انتخاب کرده بود ولی دیگه برای این حرفا دیر بود! فقط یه چیز براش مهم بود اونم این بود که چرا با یه علامت سوال بزرگ بقلش..... نمی دونست چی کار داره می کنه! وقتی به خودش امد که صدای گربه تمام بدنشو لرزوند! چشماش داشت ماه رو نگاه می کرد! انگار ماهم باهاش قهرکرده بود! تمام بدنش خاکی بود....سوزش یه زخم رو روی ارنجش حس می کرد ولی براش مهم نبود! می خواست تا همیشه اونجا باشه! می خواست تا همیشه بدوه و فرار کنه از خودش! ولی دیگه واستاده بود نای راه رفتن نداشت! یه گوشه تو تاریکی و تنهای دلش چمباده زده بود و فکر می کرد که چرادیگه دوستم نداره
نظرات 1 + ارسال نظر
ساهیک یکشنبه 2 اسفند‌ماه سال 1383 ساعت 06:00 ب.ظ http://www.tabar.blogsky.com

آقارضا خیلی قلم خوشی داری و من از اشنائی با شما خرسندم..

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد