سال نو همه دوستان مبارک امیدوارم سال خوب خوشی داشته باشین

من تاریکی را, در سیاهی شب گیسوان تو,ابدی یافتم

و بلندی را, در قامت رعنای تو جاودان دیدم

باشد که در خلوت این شام بلند,

وجود من, زندانی همیشگی دیدگان تو باشد

آری! عکس من , در مردم چشمان تو باشد

من از قایق واژگون ابروانت,

به دریای متلاطم چشمان تو افتادم,

مژگان سیاهت را برهم مگذار,

تا من بتوانم سیاهی پیکر خویش را,

غریق دریای بیکران نگاهت بینم

جسم مرا زندانی روح خویش ساز,

تا من زنده مانم و جاوید

 

تقدیم

به:

آنانکه با واژه ی نجیب عشق، آشنایی دارند و عشق راستین را میشناسند و عطر رویایی عشق را استشمام کرده اند.

به:

انسانهای احترام انگیزی که به انسانهای خوب روی زمین عشق میورزند

عشق ناکام

من همیشه ترا می ستودم
من همیشه بهار را در چشمان تو می دیدم
من همیشه از دوریت رنج می بردم
من همیشه در کنارت دنیا را زیبا می دیدم
من همیشه محو تماشای نگاهت بودم
من همیشه مشتاق شنیدن صدایت بودم
من همیشه ، همه جا فقط ترا می دیدم
من همیشه در التهاب دیدارت می سوختم
من همیشه برایت بهترین ترانه ها را می سرودم
افسوس که تو همیشه با همه اینها بیگانه بودی

اعترافهای عاشقانه

چه سخت است دل کندن چه سخت است فراموش کردن، بی خیال شدن، خود را به آن راه زدن این سختی، تقاص سکوت است تقاص فاصله ای است که سکوت خالق آن است دانه های درشت برف آرام و بی صدا روی زمین می نشیند. صدای گهگاه برخورد قطرات ناشی از آب شدن برف با لبه بیرونی قاب پنجره است که سکوت را می شکند و من را به خود می آورد هفت روز گذشت و گویی فضای سیاه حاکم بر اتاق کوچک من مقاوم تر از هجوم سپیدی بیرون است هفت روز گذشت و نامه بدون نام و نشان روی میز که می دانم متعلق به کیست، یک ماه است که دست نخورده خاک می خورد. . دقیقا سی و سه روز هفت روز است که اتاق را ترک نکرده ام. در این روزهای تنهایی که می دانم خواهند ماند و تمام جانم را خواهند گرفت، تاب سپیدی را ندارم. تاب روشنایی و نور و طلوع را ندارم تاب دیدن شادی بچه های دبستانی در روزهای تعطیلی مدارس بخاطر بارش برف را ندارم تاب شادی فروش یک هفته ای آخرین کتابی که یک سال تمام وقتم را گرفت تا بتوانم عقده های فروخورده ام را با عنوان «اعترافات عاشقانه» به نوعی خالی کنم و آنرا به او که باورم نکرد تقدیم کنم را ندارم نامه بی نام و نشان روی میز راحتم نمی گذارد. می دانم که طاقت نخواهم آورد. سی و سه روز لجبازی بس است برف همچنان آرام و بی سر و صدا می بارد به سراغ نامه می روم. مثل همیشه توی پاکت و اینبار لای گزارش کذایی پروژه پایان ترم. اسم او در کنار اسمم روی جلد پروژه آرامم می کند پاکت را باز می کنم. تر و تمیز مثل همیشه روی یک طرف کاغد کلاسور خوش خط و خوانا و باز مثل همیشه بدون شماره صفحه ده صفحه کلاسور جلوی رویم است. همه چیز عادی است اما صفحه ای که روی همه صفحات قرار دارد برخلاف همیشه با « به نام خالق عشق» آغاز شده است نمی دانم ولی اولین بار است که دوست دارم نوشته ای از او را تا انتها بخوانم. آن هم نه یکبار بلکه صدهزار بار. تا شاید بتوانم برای همیشه همه چیز و همه کس را فراموش کنم پشت میز کوچکم می نشینم. روی میز را مرتب می کنم. همه چیز باید آراسته باشد. برای خواندن و شنیدن آماده ام. او با آخرین نوشته اش رفت به نام خالق عشق سلام به شکیبایی و صبر می دانم که برف عمرش کوتاه است و سپیدی اش جاودان می دانم که با رفتن پاییز سپیدی می آید، ترنم دلپذیر عشق می آید، قدم زدنهای عاشقانه روی زمین برفی در تنهایی غریبانه سکون می آید، اما این را هم می دانم که بهار نخواهد آمد. تا، روز آخر زمستان را نبینیم بهار را ایمان نخواهم آورد و مطمئن باش تا روز آخر زمستان فرسنگها فاصله است می خواهم اعتراف کنم. اعترافهای عاشقانه ام را اعتراف کنم حال که دیگر نخواهمت دید و چشمم به چشمهای همیشه منتظرت نخواهد افتاد، توان نوشتن اعترافهای فروخروده ام را می یابم به ترم آخر نرسیده رفتنی شدم یا دانشکده مرا تاب نیاورد، یا من دنیا را، یا دنیا نوشته هایم را، یا نوشته هایم انتظار تو را، صبر و استقامت شش ساله تو را با اینکه می توانستی زودتر از اینها از این خراب شده لعنتی بری و همه چیز را پشت سرت به خاک بسپاری، ماندی شاید نذر و نیازها و دعاهای من بود که مستجاب شد تا تو یک ترم دیگر بمانی و صد و خورده ای از پول فروش کتابت رو دو دستی تقدیم مسئول ثبت نام بکنی. و بگذار اعتراف کنم وقتی کارنامه ات رو دیدم و وقتی اونو جلوی روی من پاره کردی و با خشم و بدون خداحافظی رفتی، از خوشحالی رفتم یه کلاس خالی پیدا کردم و هزار بار روی تخته سیاه نوشتم: خدایا دوستت دارم سرزنشهای من بخاطر افتادن واحدهایت همه اش به خاطر لجبازی بود اما، تو جدی گرفتی حتی آن یک هفته ای که نمی خواستم چهره زیبایت را ببینم همه اش از خوشحالی بود. نمی خواستم ببینمت چون هیچ دلم نمی خواست که مجبور بشم فیلم بازی کنم و علی رغم میل باطنی ام با تو رفتار کنم نمی دانم چطور این ترم هم گذشت و باز، تو6 واحد رو گذاشتی برای ترم دوازدهم و ماندی. ماندی تا اسمم در کنار نام زیبایت در پروژه پایان ترم هر دویمان حک شده و زرکوب به یادگار بماند وقتی هنگام ارائه پروژه در کمال خودخواهی هشتاد درصد پروژه را تحقیقات گسترده و وتلاش شبانه روزی خودم به تنهایی عنوان کردم می خواستم برای بار آخر چهره عصبانی ات را ببینم می خواستم برای بار آخر، دل سیر خشم و نفرت را در چهره منحصر بفردت ببینم تا بتوانم فراموشت کنم... که تو فراموشم کردی. و اینبار با جدیت تمام رفتی که رفتی اگر نگاهت نمی کردم و یا خودم را می زدم به اون راه که انگار ندیدمت منتظر بودم بیایی... بیایی تا و تو دیگر نیامدی روز امتحان آخر از اول صبح منتظرت بودم .... منتظر بودم سوالی را که مدتها پیش از من پرسیدی و گفتم نمی دانم بگویم که می دانم و خوب هم می دانم و تو نیامدی و من سر جلسه امتحان نرفتم تا شاید تو بیایی و تو نیامدی و اولین صفر کارنامه چهارساله دوران دانشجویی ام بخاطر تو بود. فقط به خاطر تو.... و تنها صفری است که عاشقانه دوستش دارم آن صفر توی کارنامه را به خاطر تو دوست دارم دیگر نمی توانم بنویسم آخرین نوشته ام هم درباره تو بود. تویی که طنین صدایت ونوازش دستهایت، سنگینی خاک را کنار خواهد زد و آرامش را برایم به ارمعان آورد تحمل این زندگی رو ندارم. از خودم بدم می آد بس است شاید خاطرات بیادماندنی گذشته آرامم کند تنهایم نگذار و آن آتش سوزی وحشتناک بود که او را برد و او ناباورانه رفتنش را خود رقم زد و ناله و شیون بود که سکوت را شکست او دیگر نیست که ببیند اعترافات عاشقانه ام با نام زیبای او آغاز شده است او دیگر نیست که بداند من هیچ گاه دانشگاه را تمام نخواهم کرد او نیست که وقتی مرا از دور می بیند وانمود کند که مرا ندیده و او هیچگاه بهار را ایمان نیاورد

عشق

عشق تنها کلمه ایست که بر سر همه زبانها وجود دارد
 زیرا از ساده ترین کلمات است
ولی عمل به آن از مشکل ترین کارهاست

ای کاش میتونستم دوباره ببینمش........

اون شب آسمون از همیشه تاریکتر بود ستاره ها انگاری خوابشون برده بود.
سکوت چیز وحشتناکی؛همون موقع بود که تلفن زنگ زد به ساعتم نگاه کردم ۵:۳۰صبح بود
.
چه زود صبح شده بود گوشی تلفن رو برداشتن انگاری همه چیز عوض شده بود چشام هیچ جا رو نمیدید مثل این بود که گوشام هیچ چیزی رو نمیشنیدن ؛

اومد پیشم ؛
اخه واسه چی نمیتونستم چیزی بپرسم!
شاید واسه این بود که از سکوتش میترسیدم اخه چرا گریه میکرد؟

چرا لباش می لرزید؟

وای نه ........................................!
به خودم جرات دادم ؛ گفتم بپرس
.
با التماس نگاهش کردم دلم داشت از جا کنده میشد تو رو به خدا
!
اخه چرا زد زیر گریه؟

وای خدا چرا من؟
چه خبر بدی دلم میخواست هیچ کسی دور و برم نبود تا اونقدر داد بزنم که خدا صدامو بشنوه.
اخه چرا من؟

گریه ام نمیگرفت چشام هنوز تو بی باوری خودشون سرگردون بودن دلم نمیخو است باور کنم.
میدونی چی شد؟

اومدن گفتن بابا یه شوخی بود ولی بازم چشمهاشون دروغ میگفت ولی دلم میخواست باورشون کنم.................
خندیدم میخواستم اونقدر بخندم که دیگه لرزش دستمو نبینم چرا هرچی که بیشتر میگذشت همه یه جوری میشدن گفتن نمیخوای بری ملاقاتش؟پاشو
!
من چرا مشکی بپوشم؟............ من نمیخوام.....................نه بپوش این بهتره
............
اخه مگه من چکار کرده بودم که این بلا باید سرم میومد؟
....................................................................................................................
حالا دیگه هیشکی نیست که شبا به امید دیدنش ستارهارو بشمارم
.
دیگه کسی نیست که با صدای گرمش بگه بابا جون دوست دارم
.
روزا بدون اون خیلی سخته
!
حالا دیگه خیلی دیره که بهش بگم چقدر دوسش دارم؟

در آغوشم بگیر

بگذار برای آخرین بار گرمی دستانت را حس کنم
و مرا ببوس تا با هر بوسه ات به آسمان پرواز کنم
نگاهم کن و التماسم را در چشمانم بخوان
قلبم به پایت افتاده است نرو
لرزش دستانم وسستی قدمهایم را نظاره کن
تنها تو را میخواهم
بگذار دوباره در نگاهت غرق شوم
و بگذار دوباره در آغوشت بخواب روم

آناتومی یک دوست

چشم ها : برای دیدن بهترین های وجود تو.

گوش ها : آماده شنیدن حرف ها و درد دل های تو.

دهان : برای گفتن حقایق و صحبت با تو در لحظات دشوار و سخت زندگی.

شانه ها : قوت قلب تو هنگامی که احتیاج به پشتیبان و تکیه گاه داری.

بازوها : برای در آغوش گرفتن تو.

دست ها : حمایت کردن از تو هنگامی که احتیاج به همراه داری.

پاها : برای در کنار تو بودن و قدم زدن با تو.

قلب : محلی برای ارسال محبت به تو.

فقط زمان می تواند عظمت عشق را درک کند

اری اغاز دوست داشتن است

          گرچه پایان راه ناپیداست

              من به پایان دگر نیندیشم

                که همین دوست داشتن زیباست...

عشق

عشق در لحطه پدید می اید دوست داشتن در امتداد زمان عشق معیارها را در هم می شکند دوست داشتن بر پایه معیارها بنا می شود عشق ناگهان و ناخواسته شعله می کشد دوست داشتن از شناختن و خواستن سرچشمه می گیرد عشق قانون نمی شناسد دوست داشتن اوج احترام به مجموعه ای از قوانین عاطفی است عشق دیوار را باور نمی کند کوه را باور نمی کند گرداب را باور نمیکند زخم دهان باز کرده را باور نمی کندمرگ را باور نمی کند عشق در وهله پیدایی دوست داشتن را نفی میکند نادیده می گیردعشق در لحطه پدید می اید دوست داشتن در امتداد زمان عشق معیارها را در هم می شکند دوست داشتن بر پایه معیارها بنا می شود عشق ناگهان و ناخواسته شعله می کشد دوست داشتن از شناختن و خواستن سرچشمه می گیرد عشق قانون نمی شناسد دوست داشتن اوج احترام به مجموعه ای از قوانین عاطفی است عشق دیوار را باور نمی کند کوه را باور نمی کند گرداب را باور نمیکند زخم دهان باز کرده را باور نمی کندمرگ را باور نمی کند عشق در وهله پیدایی دوست داشتن را نفی میکند نادیده می گیرد پس می زند له میکند و میگذرد دوست داشتن نیز ناگزیر در امتداد زمان عشق را دود می کند به اسمان میفرستد و چون خاطره ای حرام فرشته نگهبانی بر ان می گمارد عشق انقلاب است دوست داشتن اصلاح پس می زند له میکند و میگذرد دوست داشتن نیز ناگزیر در امتداد زمان عشق را دود می کند به اسمان میفرستد و چون خاطره ای حرام فرشته نگهبانی بر ان می گمارد عشق انقلاب است دوست داشتن اصلاح

کاش میتونستم  از صفر شروع کنم ...
حالم از خودم بهم میخوره...
روزی هزار دفعه به خودم این حرفو می زنم
احساسم رو گم کردم . اونم مثل خودم سرگردونه
 احساس پوچی میکنم
 حتی توی خواب هم رهام نمیکنه ...
کاش میتونستم از صفر شروع کنم...
کاش زندگی مثل کامپیوتر دکمه ی ری استارت داشت           
کاش آدم هارو هم  میشد فرمت کرد
کاش میشد مرد
ولی این بار حتی مرگ هم  حال نمیده
میبینی کارم به کجا ها رسیده
خدا با توام
کاش دست داشتی و من میتونستم دستات رو سفت بگیرم و همه ی اینا رو بهت بگم
 بگم که چه قدر بهت نامردی کردم 
ولی تو مثل همیشه سکوت کردی ولی خوب میدونم که سکوتت از رضایت نیست...
خدا ... خیلی آقایی ..خیلی
ماه محرم شروع شده می خوام یه حالی ببرم
میدونم که خدا آخر معرفت    آخر مرام 
هرشب  نماز .. زیارت عاشورا ...هر چی تو بگی
ولی این دل صاب مرده آروم نمیگیره
نمیدونم چی کارش کنم ...
تورو خدا واسمون دعا کنید ...
خیلی چاکریم خدا   خیلی
روم نمیشه ..وگرنه بهت میگفتم که چه قدر دوستت دارم(خدا)

لحظه دیدار

وقتی در خلوت تنهایی  در افکار درهم وپیچیده ام در آن دور دستها تو را می بینم نا خود آگاه قلم بدست می گیرم تا از تو بنویسم .

تا از تو شعری بسازم تا از تو حدیثی از عشق برای گفتن این قلب بیمارم باز گو کنم هیچ کلامی هیچ حدیثی یا هیچ تصویری از تو مرا یارای نوشتن نمی کند.

چگونه می توان کسی را دوست داشته باشی در صورتی که هنوز او را ندیده ای ؟

دروسعت بی کران در یا ها نیز که باز جستجو کنم سایه ی مبهمی از تورا در دور دست ها می بینم اما باز مرا آرام نمی کند.

سعی می کنم افکار در هم ریخته ام را جمع کنم تا شاید با کلامت تصویری را بیابم که همنوایی کند اما باز نا امید بر می گردم هیچ .....هیچ......هیچ........

تنها کلمه ی باز مانده ی فکرم.

می خواهم که از این افکار بیرون بیایم دیگر به تو نیا ندپیشم اما صدای گرمت و خند های دلنشینت دوباره دلم را می فریبد و باز افکارم را به سوی تو جلب می نماید.

احساسی یا ندایی یا چیزی به من می گوید نگران نباشم او معصوم است پا ک است دلربا و دلنشین است بهترین است.

همه ی این جمله ها باعث می شود که علا قه دیدن به تو را در من بیشتر کند و من مشتا قانه روزی را دوست دارم که رو دروی هم قرار می گیریم.

و تو را آنوقت خواهم دیددر کو چه پس کوچه های شهر عا شقان شهر گل وبلبل من گلی را می ربایم که انگار دل سالهاست انتظار دیدار می کشید.

به دلم آگر رجو ع کنم می گوید دوستت دارد چون نهایت خوبی و پاکی در وجود توست .

شاید زمان دیدار است باید بروم باید رفت تا تشریفات لحظه ی موعود ورسیدن به تو را فراهم نمود.

به تو می گویم که من عاشقانه نه عارفانه نه ازاین باب سخن که بیرون آئیم از دل خالصانه دوستت دارم وامید دیدارت را لحظه شماری می کنم .

اما .....اما......

اما وسوسه ندیدنت مرا می رنجاند انگار بزرگترین اقبال زندگیم را می آزمایم و اگر چنین نشود نا امیدانه با ز لحظه ی دیداری را باید از سر بگیرم.

بدرود با نهایت عشق و به امید دیدارت ای دلربا.

به نام نامی عشق

خدا قول نداده آسمون همیشه آبی باشه و باغ ها پوشیده از گل

قول نداده زندگی همیشه به کامت باشه

خدا روزهای بی غصه و شادی های بدون غم و سلامت بدون درد رو هم قول نداده

برای دوست داشتن دو قلب لازم است :
قلبی که دوست بدارد
قلبی که دوستش بدارند
قلبی که هدیه کند
قلبی که بپذیرد
قلبی که بگوید
قلبی که جواب بگوید
قلبی برای من
قلبی برای انسانی که من میخواهم....


خدا ساحل بی طوفان، آفتاب بی بارون و خنده های همیشگی رو قول نداده

خدا قول نداده که تو رنج و وسوسه و اندوه رو تجربه نکنی

خدا جاده های آسون و هموار، سفرهای بی معطلی رو قول نداده

قول نداده کوه ها بدون صخره باشن و شیب نداشته باشن

رود خونه ها گل آلود و عمیق نباشن

قول داده ؟

ولی خدا رسیدن یه روز خوب رو قول داده

خدا روزی روزانه ، استراحت بعد از هرکار سخت و کمک تو کارها و عشق جاودان رو قول داده . عجب روزی می شه اون روز

پس ناملایمات زندگی رو شکر بگو و فقط از خودش کمک بگیر که اوجاودانه است و بس

ناامیدی مثل جاده ای پر دست اندازه که از سرعت کم می کنه

اما همین دست انداز نوید یه جاده صاف و وسیع رو بهت می ده

زیاد تو دست انداز نمون

وقتی حس کردی به اون چیزی که می خواستی نرسیدی خدا رو شکر کن چون اون می خواد تو یه زمان مناسب ترا غافلگیرت کنه و یه چیزی فراتر از خواسته الانت بهت بده

یادت باشه تو نمی تونی کسی رو به زور عاشق خودت کنی

پس تنها کاری که می تونی بکنی اینه که شخصی دوست داشتنی باشی و در نظر مردم باارزش و شریف جلوه کنی

بهتر اینه که غرورت رو بخاطر عشقت فراموش کنی تا عشقت رو به خاطر غرورت

هیچ وقت یه دوست قدیمی رو ترک نکن چرا که عمرا بتونی کسی رو پیدا کنی که بتونه جای اونو بگیره 

سوال من از تو، هنوز بی جوابه

تموم شد ترانه                       
به پایان رسیدم
اگر گریه کردم
اگر دل بریدم
تموم شد ترانه
قـلم را شکستم
به کنجی خزیدم
به ماتم نشستم
نوشتم سکوتو
صدا می‌شنیدی
به هر خط شکستم
تو گـفـتی ندیدی
می‌تونستی از تب
ترانه بسازی
دلی رو که بردی
دوباره ببازی
می‌تونستی ماهو
به خوابم بـیاری
رو پـیـشونی شب
ستاره بذاری
اگر بی‌اجازه
تو شعـرم نشستی
چرا دل بریدی
چرا دل نبستی
تموم شد ترانه
چشات غرق خوابه
سوال من از تو
هنوز بی جوابه

چرا می خواهید ازدواج کنید؟

شاید اگر این سوال چند سال پیش کسی از من می پرسید یا یک جواب شعاری می دادم که خودم به اون اعتقادی نداشتم و یا مسائل حاشیه ای را عنوان می کردم...
جواب خیلی از سوالهای ما را گذشت زمان می دهد منظورم جوابی نیست که انسان از کتاب پیدا کند منظورم جوابی است که وقتی در تنهایی از خودت می پرسی است نه جوابی که جلوی جمع می گویی.....در جایی خواندم که نمی توان برای کودکان عشق را معنی کرد ولی من به این جمله اصلا اعتقادی ندارم شاید یک کودک نتواند عشق رابیان کند ولی انرا حس می کند ولی وقتی که ما بزرگ می شویم عشق را بیان می کنیم ولی خدا وکیلی چند نفر از ما عشق را حس کرده؟؟؟

اولین جوابهایی که افرادبه خصوص در ابتدای دوران جوانی  می دهند این است که هدف ازازدواج ارضا غریزه جنسی است بدون تعارف باید بگویم این جوابی است که خیلی از ما هم اول  به اون فکر می کردیم......ولی الان اینگونه فکر نمی کنم....واقعا چقدر از زمان یک زندگی خانوادگی در حول و حوش این مساله می گذرد...این جواب شاید برای شروع یک زندگی کافی باشد ولی نمی تواند برای ادامه ان کافی باشد....بعد از گذشت چند ماه از شروع یک زندگی سکس چیزی مثل نفس کشیدن و یا غذا خوردن می شودو به حاشیه رانده می شود...و فرد می ماندکه چرا خودش را اسیر کرده...و مدام این سوال در ذهنش ظاهر می شود چرا ادامه بدهد؟؟و بتدریج اختلاف بروز می کندو روابط خانوادگی رو به سردی می گذاردو ازدواج تنها مالکیت یک جسم بدون روح می شود

گاهی هم هدف از ازدواج فرار از مشکلات درون خانواده است مانند وجود یک پدر زن درون خانواده و یا مسایل دیگر.....به نوعی می توان گفت پاک کردن صورت مساله به جای حل کردن ان...ولی همواره در زندگی بعدی نیز سایه مشکلات قبلی همواره وجود خواهد داشت...و در اینجا منطق ازدواج این خواهد با هرکسی پیش امد ازدواج خواهم کرد...ازدواج در این حالت درست مثل یک بازی قمار می شود...

گاهی هم فقط به این دلیل ازدواج می کنیم چون همه ازدواج می کنند صغری و کبری و میترا و شهناز و ممد و اصغر ازدواج کردند ما جا موندیم...خلاصه منطق این ازدواج منطق جوجه اردک هست....چشم و گوش بسته حرکت پشت سر نفر بعدی یک دو یک دو یک دو یک دو...یکی هم نیست بگوید تو می خواهی زندگی کنی یا کبری و صغری خانوم....خلاصه وقتی هم زندگی خوبی نداشتی می شوی نقل محفل همون خاله زنکهایی که به خاطر انها ازدواج کردی 

خوب می خواهم قسمت دوم این مطلب با استفاده از حرفهای خود شما بنویسم...فکر می کنید برای چه چیزی باید ازدواج کرد؟؟ تو را جان اجدادبزرگوارتون جواب کتابی و ملا لغتی ندید چیزی که واقعا حس می کنید و یا تجربه کردید بگویید جوابی که توی خوشی و ناخوشی به کارتون بیاد و فقط مربوط به شما و طرف مقابلتون باشد نه اینکه مربوط به مامان بزرگ اقدس اینا و خاله بتول و خرده فرمایشات مهین و شهین و میترا باشد....خلاصه یک جواب ساده که خودتون هم در اعماق قلبتون به اون ایمان دارید....خوب من منتظر نظراتتون هست..
دوستدار شما رضا

 

ای کسی که مامور دفن من هستی

به حرف من گوش کن دستم را از تابوت بیرون کن

تا همه بفهمند آرزو داشتم و به آن نرسیدم

چشمهایم را باز بگذار

تا همه بفهمند که چشم براه بودم و به آن نرسیدم

قالب یخی به شکل صلیب بر مزارم بگذارید

تا با اولین طلوع آب شود

 و به جای عزیزی که دوستش دارم بر سر مزارم گریه کند !!!