عشق چه بزرگ است


روزی روزگاری در جزیره ای دور افتاده، تمام احساسها کنار هم به خوبی و خوشی زندگی می کردند. خوشبختی، پولداری، عشق، دانایی، صبر، غم، ترس، و ... هر کدام به روش خود می زیستند تا اینکه یه روز دانایی به همه گفت: هرچه زودتر این جزیره را ترک کنین، زیرا به زودی آب این جزیره را خواهد گرفت و اگر بمانید غرق می شوید تمام احساسها با دستپاچگی قایقهای خود را از انبار خونه شون بیرون آوردند و تعمیرش کردند و پس از عایق کاری و اصلاح پاروها، آنها را به آب انداختند و منتظر روز حادثه شدند. روز حادثه که رسید همه چیز از یک طوفان بزرگ شروع شد و هوا به قدری خراب شد که همه به سرعت سوار قایقها شدند و پاروزنان جزیره رو ترک کردند. در این میان، ”عشق“ هم سوار بر قایقش بود، اما به هنگام دور شدن از جزیره، متوجه حیوانات جزیره شد که همگی به کنار ساحل آمده بودند و ”وحشت“ را نگه داشته بودند و نمی گذاشتند که او سوار بر قایقش شود."عشق“ سریعا برگشت و قایقش را به همه ی حیوانها و ”وحشتِ“ زندانی شده توسط آنها سپرد. آنها همگی سوار شدند و دیگر جایی برای ”عشق“ نماند. قایق رفت و ”عشق“ تنها در جزیره ماند جزیره لحظه به لحظه بیشتر زیر آب می رفت و ”عشق“ تا زیر گردن در آب فرو رفته بود. او نمی ترسید زیرا ”ترس“ جزیره را ترک کرده بود. اما نیاز به کمک داشت. فریاد زد و همه ی احساسها کمک خواست. اول کسی جوابش را نداد. در همان نزدیکیها، قایق دوستش”پولداری“ را دید و گفت: ”پولداری“ عزیز، به من کمک کن؟ پولداری“ گفت: متاسفم، قایق من پر از پول و شمش و طلاست و جای خالی ندارد“ عشق“ رو به سوی قایق ”غرور“ کرد و گفت: مرا نجات میدهی؟“ غرور“ پاسخ داد: ”هرگز، تو خیسی و مرا خیس می کنی“ عشق“ رو به سوی ”غم“ کرد و گفت: ای ”غم“ عزیز، مرا نجات بده“ اما ”غم“ گفت: متاسفم ”عشق“ عزیز، من اونقدر غمگینم که یکی باید بیاد و خودمو نجات بده در این بین ”خوشگذرانی“ و ”بیکاری“ از کنار عشق گذشتند، ولی عشق هرگز از آنها کمک نخواست از دور ”شهوت“ را دید و به او گفت: شهوت عزیز، من را نجات میدی؟ شهوت پاسخ داد: هرگز .... برو به درک ..... سالها منتظر این لحظه بودم که و بمیری! ... حالا بیام نجاتت بدم؟ عشق که نمی تونست ”ناامید“ باشه، رو به سوی خدا کرد و گفت: خدایا... منو نجات بده ناگهان صدایی از دور به گوشش رسید که فریاد می زد: نگران نباش من دارم به کمکت می آیم عشق آنقدر آب خورده بود که دیگه نمی توانست روی آب خودش را نگه دارد و بیهوش شد پس از به هوش آمدن، با تعجب خودش را در قایق ”دانایی“ یافت. آفتاب در حال طلوع مجدد بود و دریا آرامتر از همیشه. جزیره آرام آرام داشت از زیر هجوم آب بیرون می آمد، زیرا امتحان نیت قلبی احساسها دیگه به پایان رسیده بود عشق برخاست. به ”دانایی“ سلام کرد و از او تشکر نمود دانایی پاسخ سلامش را داد و گفت: من ”شجاعتش“ را نداشتم که به سمت تو بیایم. شجاعت هم که قایقش دور از من بود، نمی توانست برای نجات تو راهی پیدا کند. پس می بینی که هیچکدام از ما تو را نجات ندادیم! یعنی اتحاد لازم را بدون تو نداشتیم. تو حکم فرمانده بقیه ی احساسها را داری عشق“ با تعجب گفت: پس اون صدا کی بود که بمن گفت برای نجات من می آد؟" دانایی گفت: او زمان بود عشق با تعجب! گفت: زمان؟ دانایی لبخندی زد و پاسخ داد: بله، ”زمان“.... چون این فقط ”زمان“ است که لیاقتش را دارد تا بفهمد که ............ ”عشق“ چقدر بزرگ است

خیلی دلم گرفته

دلم گرفته خیلی دلم گرفته دلم میخواست می مردم بعضی وقتها مرگ چقدر میتونه شیرین باشه بعضی وقتها اینقدر آدم دلش میگیره دلش میگیره که نمیدونه چکار کنه راهش از همه جا بسته است هیچ کاری ازش بر نمیاد حتی زورش به خودش هم نمیرسه حتی عرضه خلاص کردن خودش رو هم نداره شده تا حالا یک موقعیتی گیر کرده باشید که نتونید هیچ کاری بکنید
حتی نتونید اعتراض کنید حتی نتونید فریاد بزنید حتی نتونید گریه کنید هیچکس هم دردتونو نفهمه زندگی خیلی سخته خیلی مشکله کاش میمردم یک دنیا فریاد یک دنیا اعتراض یک دنیا کینه به اندازه ای که میتونه دنیا رو به آتیش بکشه توی دلم مونده دیگه داره لبریز میشه دیگه توان تحمل ندارم بالاخره یک روز از یک جا سر ریز خواهم کرد یک روز این کینه من خواهد ترکید.....
چقدر محبت خوبه چقدر دوست داشتن خوبه چقدر قلب من سرشار از محبت است ولی چرا چرا بیوفایی هست چرا درویی و خیانت هست چرا محبت را به کینه تبدیل میکنند چرا چرا آیا کسی هست به من بگوید آخر

حرفهای یواشکی

حرفهای یواشکی:
شده تاحالا اونی که دوسش داری بشینه جلوت و تو محو
حرف زدنش بشی؟ شده تا حالا برا مدت کمی با کسی
باشی و حس کنی تا عمر داری میتونی خالصانه دوسش
داشته باشی؟اصلا تاحالا شده عکس چشمات روتو عمق
چشماش ببینی؟ اینا چیزای کمی نیست ... وجودیت یک
باوره ... روح یک احساسه ... نگاه قشنگه زندگیه
.
چرا بعضیامون یاد نگرفتیم قشنگ ببینیم؟چرا بلد نیستیم
دنیا رو بو بکشیم؟ چرا تمام فکر و ذکرمون شده نیازهای
مادی و وجودیمون
؟
همینه که هیچ وقت احساس خوشبختی نمیکنیم دیگه
!
همینه که وقتی چیزی میخریم یا جایی میریم برامون اون
قشنگیهای با او بودن رو نداره
. خوب این یعنی چی؟
یعنی
این دورو برا یه دلی هم هست که باید بهش فکری
کنیم ... یعنی یه احساسی هم هست که باید یکوقتایی
نگاهی بهش بندازیم. نذاریم
این جور چیزاتو وجودمون
بمیره ... نذاریم!
تو دنیا چیزای دیگه ای هم هست.
نه؟
هر کسی بلد نیست قشنگ زندگی کنه!
پس بیاین ما اون هرکس نباشیم.
بیاین ما اون کسی
باشیم که معنا و ارزش زندگی کردن رو بدونه. کسی که
حتی برای هرلحظه ازثانیه ها نفس کشیدنش هم احترام
قاعله. و فراموش نکینم که ما یک انسانیم ...
و انسان یعنی تکه ای از روح عاشق پروردگار.

هرگز جا نزنید

هرگز جــــا نزنید! این نوشته را از ابتدا بخوانید
● در 31 سالگی کارش را از دست داد ● در 32 سالگی در یک دادگاه حقوقی شکست خورد ● در 34 سالگی مجددا ورشکست شد ● به 35 سالگی که رسید، عشق دوران کودکی اش را از دست داد ● 36 سالگی دچار اختلال اعصاب شد ● در 38 سالگی در انتخابات ایالتی شکست خورد ● در 43، 46 و 48 سالگی باز در انتخابات کنگره شکست خورد ● به 55 سالگی که رسید هنوز نتوانست سناتور ایالت شود ● 58 سالگی مجددا سناتور نشد ● در 60 سالگی به ریاست جمهوری آمریکا برگزیده شد! نام او آبرهام لینکلن بود. هرگز جانزد. هرگز جانزنید! بازندگان آنهایی هستند که جا زدند

منتظر چی هستی ؟؟؟؟؟
چی می شد اگر بهش میگفتی دوستش داری ؟ چرا برای همه چیز اینقدر قید و شرط میگذاری؟ مگه نمی بینی که چشماش منتظر شنیدن این جمله از لبهای تو است؟ مگه نمی بینی که برات هر کاری میکنه؟ مگه نمی بینی که خودشو به خاطر تو به آب و آتیش میزنه ؟ مگه وقتی این کارهارا برات میکرد قید و شرط گذاشته بود ؟ هیچ فکر کردی که اگر دوستت نداشت هیچ وقت این کارهارا نمی کرد؟ شایدم تقصیر اون است که داره به حرف دلش گوش میکنه
پس چرا ساکتی؟ هنوز هم داری فکر میکنی که اگر بهش بگی دوستش داری برات دردسر میشه؟ پس چرا با کسی دوست شدی که میترسی بهش بگی دوستش داری ... دفعه آخرت باشه ... قلب آدمها که توپ نیست باهاش بازی میکنی. هی قلش میدی این و و اون ور..یادت باشه هر کاری که با اون میکنیی یکی دیگه هم به سر تو میاره !! ندیدی این چرخه بینهایت را که چطور روابط بین آدمها زنجیروار تکرار میشه...پس منتظر روزی باش که چشمت به تمنای یک " دوستت دارم ! "به لبهای دیگری خشک بشه

اگر سلطنت بلد نباشم سلطنت نمی کنم
اگر زندگی بلد نباشم زندگی نمی کنم
اما اگر دوست داشتن را بلد نباشم بخاطر تو یاد می گیرم
-------------------------
وقتی دلت میگیره چیکار می کنی ؟ یه دیوار پیدا می کنی تکیه میدی به دیوار و می زنی زیر گریه
! یا بی تفاوت می زنی تو بی خیالی ؟!
ولی به هر حال اگر دلت گرفت خوشحال باش
چون تو یکی از آدمهای با احساسی هستی که در دنیا باقی مانده

 

نام کوچک تو را از خاطر برده ام
... قسمت این بود
! فرصت برای عاشقانه شدن کم نیست
... دلت را به مهتاب بسپار
----------------------
گاه آرزو می کنم برای تو پرتوی آفتاب باشم
تا دستانت را گرم کنم
اشکهایت را بخشکانم و خنده را بر لبانت باز آرم و یخ پیرامونت را آب کنم
------------------
اگر سلطنت بلد نباشم سلطنت نمی کنم / اگر زندگی بلد نباشم زندگی نمی کنم
اما اگر دوست داشتن را بلد نباشم بخاطر تو یاد می گیرم
--------------------------
عشق شهوت نیست / شهوت عشق نیست
------------------
هفت سال ،شعرهایم را به آب سپردم
تا اشکهایم را نبینی،شاید باور کنی
غرور ساختگی ام را
هفت دریا گریستم و کسی نپرسید
!چرا در کویرترین غروب آفرینش نفس می کشم

عشق
چرا تا عشق هست همه میرن طرف کینه و نفرتبی عشق مباش تا مرده نباشی٬در عشق بمیر تا زنده بمانی سعی کن همیشه خونه عشقت خالی از عشق کسی باشهسعی کن عظمت عشق را هیچ وقت درک نکنی٬چون عشق به قدری بزرگ و ویران کننده هست که هر کسی جنبه و قدرتکشش عشق را ندارد.امــا!!اگر روزی عاشق شدی فقط برای یک نفر بشو!فقط برای اون گریه کن٬بخندو...سعی کن اگه به کسی میگی دوستت دارم٬هیچوقت زیر حرفت نرنی!و برای عشقت بجنگی!!سعی کن یه عشق پاک آسمانی و مقدس داشته باشیهیچ موجودی تنها نیست چون خدا همیشه با اوست وخدا آفریده هاشو دوست دارهبا اشکهایم ذکر وصال را میشمارم بدرستی که آموزگار بی وفایی هستی

مشکل دریا نیست. مشکل ماییم که بدون توجه و آمادگی به دریا میریم. تو که در کنار دریایی بگو. از دزیا آرامتر وجود داره ؟؟؟؟ از دریا خشمناکتر وجود داره ؟؟؟؟ از دریا ...... اما همیشه مردم برای رسیدن به اون و داخلش شدن ، مشتاقن !!!.عشق همون دریای ماست.همه ازش لذت میبرن اما اونی تو دریا آسیب نمیبینه که به اندازه خودش جلو میره. یه آدم ناشی باید لب دریا دراز بکشه و لب دریا ، آب بازی کنه!!! جلوتر رفتن اون ، مرگ و نابودی اونه!!!!! بخدا عشق بد نیست،، بدی از ناشی بودن خودمونه. حالا اشکاتو پاک کن و امشب وقتی خواستی بخوابی ، با خودت تصمیم بگیر که قبل از رسیدن به این دریا ، شناگر ماهری بشی.

سحرگاهی من  عاشق به سوی مکه رو کردم دعا کردم دعا کردم دل از غم جدا کردم  باسه عشقی که از قلبه خدا خدا کردم دلو ار غم جدا کردم

 

دلم دریاچه عشقه چشمام رودی که خشکیده ببار بارون ببار بارون دلی که شده تشنه تو اون دشتی که مرغ عشق عزیزی که خون اشده به دنبال صدای یار صدای چح چحش گشته

 

سحرگاهی من  عاشق به سوی مکه رو کردم دعا کردم دعا کردم دل از غم جدا کردم دعایی بر سره یارم من از عشق و وفا کردم باسه عشقی که از قلبه  خدا خدا کردم

دل از غم جدا کردم به پای تو فدا کردم 

این شعرم از سامان البو مکه خیلی باهاش حال میکنم حیفم امد تو وبلاگم نذارم          

دلم گرفته  خیلی زیاد.
از دست دادن بعضی چیزها خیلی سخته و من هیچ طوری نمی تونم خودم را به از دست دادنش راضی کنم. حتی وقتی که  در بیداری همه جوری خودم را قانع می کنم . در خواب دو دستی بهش می چسبم و نمی خوام که رها یش کنم. این روزها خیلی تنهام خیلی زیاد.......
اگه این ها اینجا می نویسم برای اینه که می خوام با دوستای نادیده ام درددل کنم و عجیبه که بعد از نوشتن دلتنگی هام و خوندن کامنت های شما واقعا آروم می گیرم.

چند نکته ...

اینکه تمام عشقت رو به کسی بدی
تضمینی بر این نیست که اون هم همین کار رو بکنه
پس انتظار عشق متقابل نداشته باش
فقط منتظر باش که عشقت آروم تو قلبش رشد کنه
و اگر اینطور نشد خوشحال باش که توی دل تو رشد کرده


در عرض یک دقیقه می شه یک نفر رو خرد کرد
در یک ساعت می شه کسی رو دوست داشت
در یک روز می شه عاشق شد
ولی یک عمر طول می کشه تا کسی رو فراموش کرد


دقایقی تو زندگی هستن که دلت برای کسی انقدر تنگ می شه
که می خوای اونو از تو رویاهات بیرون بکشی و در دنیای واقعی بغلش کنی


عشق با یک لبخند شروع می شه
با یک بوسه رشد می کنه
و با اشک تموم میشه

وقتی به دنیا اومدی تو تنها کسی بودی که گریه می کردی و
بقه می خندیدن سعی کن جوری زندگی کنی که وقتی رفتی
تنها تو بخندی و بقیه گریه کنند

سلام به کسی که تنهام گذاشت و رفت


وقتی اومدی تو زندگیم همه با من مخالفت کردن که آخه این کیه
می گفتن اون هیچی نداره که تورو خوشبخت کنه
اما اونها نمی دونستن که تو منو دوست داری و من تورو
خدا می دونه با حرفهاشون چقدر عذابم می دادن
با سرکوفت هاشون که یک روز پشیمون می شی زجرم می دادن
اما هم تو منو می خواستی هم من تورو
یه روز بهت گفتم من همه چیزمو از دست دادم که تورو داشته باشم
تو هم بهم گفتی مطمئن باش هیچوقت پشیمون نمی شی
تا اینکه یه روز بهم گفتی می خوای بری سفر
گفتم نرو
گفتی می رم اما یه روز بر می گردم و همه این
در به دری ها و رنج ها تو جبران می کنم
و تو رفتی ...
وقتی رفتی می دونستم که این سفرهیچ راه برگشتی نداره
اما به خودم می گفتم نه اون حتما بر می گرده
وقتی رفتی همه به من می گفتن : اون که رفته دیگه هیچوقت نمیاد
من می گفتم اون حتما میاد به من قول داده که میاد
اما تو رفتی دیگه هیچوقت هم بر نگشتی
نمی دونم یه دفعه چی شد؟
یادمه اون اوایل که رفته بودی
هر روز بهم زنگ می زدی و می گفتی دوست دارم
می گفتی دارم از دوریت دیوونه می شم
مرتب برام نامه می دادی
می گفتی زندگی بدون وجود تو خیلی سخته
ولی کم کم همه چیز عوض شد
نه تلفنی نه نامه ای
یعنی راست بود که می گفتن
از دل برود هر آنکه از دیده رود
اگه راسته پس چرا میگن
سفر کردم که از یادم بری دیدم نمیشه
آخه عشق یه عاشق با ندیدن کم نمیشه
من کدومو باور کنم؟؟؟
وقتی برام خبر عروسیتو آوردن
نمی دونستم باید چی کار کنم
تو بازیم داده بودی
راسته که می گن عشق یه قماره
منم تو بازی قمار عشق تو باختم
بازی عشق تورو جانانه باختم
مثل یک بازنده خوب مردانه باختم
اگه یه روز این نامه رو خوندی
دوست دارم به این سوال من جواب بدی
فقط تو دل خودت جواب بده
من چی برات کم گذاشته بودم؟
تو با من بد کردی
اما من نمیتونم نفرینت کنم
چون عاشق هیچوقت طاقت دیدن ناراحتی معشوقش رو نداره
اما تو چه میفهمی عشق یعنی چی...

ای کاش

آتشی در سینه دارم جاودانی عمر من مرگی است نامش زندگانی----رحمتی کن کز غمت جان می سپارم بیش از این من طاقت هجران ندارم----کی نهی بر سرم پای ای پری از وفاداری شد تمام اشک من بس در غمت کرده ام زاری----نو گلی زیبا بود حسن و جوانی عطر آن گل رحمت است و مهربانی----ناپسندیده بود دل شکستن رشته الفت و یاری گسستن----کی کنی ای پری ، ترک ستمگری ، می فکنی نظری آخر به چشم ژاله بارم----گرچه ناز دلبران دل تازه دارد ناز هم بر دل من ( محبوب من) اندازه دارد----ای تو گر ترحمی نمی کنی بر حال زارم جز دمی که بگذرد که بگذرد از چاره کارم----دانمت که بر سرم گذر کنی به رحمت اماآن زمان که بر کشد گیاه غم سر از مزارم

اشک آسمان...

                « به سفارش یک دوست »

* باران یادگار توست ... خاطره نمناکی نگاه من است
باران اشک آسمان است ... همانروزی که بارید و مرا از
وداع خبر داد ... از آینده های بی تو بودن ... از حسرت
!
لیکن من آنقدر غرق در تو بودم
که آسمان رااز یاد
برده بودم ... نه تنها آسمان که تمامی دنیا
را!
باران
... دگر بار آمد و رفت ...
و افسوس که اینبار تنها من بودم ودل ... در حسرت تو
که بر چشمانم لبخندزنی و گویی:
ـــ باز هم چترت را فراموشش کرده ای؟
و من آرام گویم:
 ـــ دستان تورا که دارم! باکی نیست!
و امروز تنها در آستانه پنجره ها با آسمان نجوا کردم :
بارون رو دوست دارم هنوز ...... چون تورو یادم میاره *

یه وقتایی یه حرفایی هست .. که آدم هیچ جوری نمیتونه اونارو بگه!
به هیچکس حتی اونایی که نزدیکتر از عشقن بهت! شاید از گفتنش
ترس داریم .. شایدم تردید .. نمیدونم شایدم فکر میکنیم یه جورایی
گفتنشون درست نباشه!شایدم فکر میکنیم اگه بگیمشون به غرور و
شخصیتمون بر میخوره .. اینجور حرفا هرچی که هستن مثل اسراره
آدم میمونن و اگه نگیشون برای همیشه تو همون دلت باقی میمونن
مهم این نیست که اونارو بگی یا نگی!
مهم اینه که براشون ارزش قاعل بشیو نذاری کنج دلت مدفون بشن.
مهم اینه که اگه فکر میکنی (باید) اونارو بگی .. بگی.
مهم اینه که اون کاری رو کنی و اون چیزی رو بگی که ارزشمنتره.
مهم اینه وقتی حرف میزنی طوری حرف بزنی که طرف باورت کنه.
و مهمتراز همه اینا اینه که بدونی ممکنه فردادیگه رو این زمین خاکی
نباشی! .. اونوقت برای همیشه این دلته که حسرت میخوره که چرا
بهش نگفتی؟! آخه چرا بهش نگفتی:« دوستت دارم».
پس سعی کنیم اون چیزایی رو بگیم که باعث میشه بیشتر باهم
باشیم و بهتر باهم بمونیم ...  چیزایی که ارزش چیزای دیگه رو بالا
میبره .. نه چیزایی که باعث دوری و نفرت و دلخوری میشه!
چیزای که بوی خوبی دارن .. شکل قشنگی دارن .. و حتی مزه اونا
میتونه خوشمزه تر از غذاهای مامانا باشه.
پس بیاین قشنگ باهمدیگه حرف بزنیم و قدر تمامی کلمات رو یکم
بیشتر بدونیم.
آرزومد همیشه زیباتر بودن کلامتان

مقصود تویی کعبه و بتخانه بهانه.....

منو یاد اون روزهایی که همش فکر تو بودم
تو به یاد من نبودی...من تو خوابتم نبودم
منو یاد اون شبایی که همش خوابتو دیدم
ولی اونجام می دونستم که تو ذهن تو نبودم
منو اون روزای غربت که گذشتن دور از این خاک
ولی من جز تو و یادت فکر هیچ کسی نبودم
منو یاد اون روزای سختی که یه همزبون می خواستم
ولی تو پیشم نبودی... توی یادت هم نبودم
منو رنگ نازنین چشمهای عزیز و خوبت
که برای یک نفس هم ازشون جدا نبودم
منو آسمون که گاهی ابری و گاهی آفتابی میشد
من که با بودن چشمات فکر آسمون نبودم
منو اون خدای خوبم که همیشگی ترینه
فقط اون می دونه که من جز به یاد تو نبودم
منو یاد روز اول که نگاهت به من افتاد
تقصیر تو بود وگرنه من تو این باغا نبودم
منو قصه جدیدی که تو با نگات  می گفتی
>یکی بودشم<شنیدم ولی بعد بیدار نبودم
خواب قصه تو می دیدم خوبی و شادی و خنده
قصه تون خیلی قشنگ بود... حیف که من بچه نبودم
حالا امروزم همونم >>عاشقت<< مثل همیشه
ولی خوب...کاشکی که من هم اون همه ساده نبودم

برای آخرین بار بود که می دیدمش .....

خیلی ناراحت بودم. بغض کرده بود نمی تونست حرف بزنه فقط گفت متاسفم و اشک تو چشمامش نمایان شد. دست کردم تو جیبم یه سیگار گذاشتم رو لبم هنوز سیگارو روشن نکردم با گریه گفت هیچی نشده قولت رو فراموش کردی... منم سیگار رو پرت کردم . گفت باید برم و قبل از رفتن با  مکث گفت دوستت دارم ... دیگه میشد اشک هاشو واضح دید.اینو گفت و رفت.

آره دیگه اونو نداشتم یاد جمله ای افتادم که پشت یه کامیون دیدم

((براستی که زیبا رویان وفا ندارند))