ای کاش میتونستم دوباره ببینمش........

اون شب آسمون از همیشه تاریکتر بود ستاره ها انگاری خوابشون برده بود.
سکوت چیز وحشتناکی؛همون موقع بود که تلفن زنگ زد به ساعتم نگاه کردم ۵:۳۰صبح بود
.
چه زود صبح شده بود گوشی تلفن رو برداشتن انگاری همه چیز عوض شده بود چشام هیچ جا رو نمیدید مثل این بود که گوشام هیچ چیزی رو نمیشنیدن ؛

اومد پیشم ؛
اخه واسه چی نمیتونستم چیزی بپرسم!
شاید واسه این بود که از سکوتش میترسیدم اخه چرا گریه میکرد؟

چرا لباش می لرزید؟

وای نه ........................................!
به خودم جرات دادم ؛ گفتم بپرس
.
با التماس نگاهش کردم دلم داشت از جا کنده میشد تو رو به خدا
!
اخه چرا زد زیر گریه؟

وای خدا چرا من؟
چه خبر بدی دلم میخواست هیچ کسی دور و برم نبود تا اونقدر داد بزنم که خدا صدامو بشنوه.
اخه چرا من؟

گریه ام نمیگرفت چشام هنوز تو بی باوری خودشون سرگردون بودن دلم نمیخو است باور کنم.
میدونی چی شد؟

اومدن گفتن بابا یه شوخی بود ولی بازم چشمهاشون دروغ میگفت ولی دلم میخواست باورشون کنم.................
خندیدم میخواستم اونقدر بخندم که دیگه لرزش دستمو نبینم چرا هرچی که بیشتر میگذشت همه یه جوری میشدن گفتن نمیخوای بری ملاقاتش؟پاشو
!
من چرا مشکی بپوشم؟............ من نمیخوام.....................نه بپوش این بهتره
............
اخه مگه من چکار کرده بودم که این بلا باید سرم میومد؟
....................................................................................................................
حالا دیگه هیشکی نیست که شبا به امید دیدنش ستارهارو بشمارم
.
دیگه کسی نیست که با صدای گرمش بگه بابا جون دوست دارم
.
روزا بدون اون خیلی سخته
!
حالا دیگه خیلی دیره که بهش بگم چقدر دوسش دارم؟

در آغوشم بگیر

بگذار برای آخرین بار گرمی دستانت را حس کنم
و مرا ببوس تا با هر بوسه ات به آسمان پرواز کنم
نگاهم کن و التماسم را در چشمانم بخوان
قلبم به پایت افتاده است نرو
لرزش دستانم وسستی قدمهایم را نظاره کن
تنها تو را میخواهم
بگذار دوباره در نگاهت غرق شوم
و بگذار دوباره در آغوشت بخواب روم

آناتومی یک دوست

چشم ها : برای دیدن بهترین های وجود تو.

گوش ها : آماده شنیدن حرف ها و درد دل های تو.

دهان : برای گفتن حقایق و صحبت با تو در لحظات دشوار و سخت زندگی.

شانه ها : قوت قلب تو هنگامی که احتیاج به پشتیبان و تکیه گاه داری.

بازوها : برای در آغوش گرفتن تو.

دست ها : حمایت کردن از تو هنگامی که احتیاج به همراه داری.

پاها : برای در کنار تو بودن و قدم زدن با تو.

قلب : محلی برای ارسال محبت به تو.

فقط زمان می تواند عظمت عشق را درک کند

اری اغاز دوست داشتن است

          گرچه پایان راه ناپیداست

              من به پایان دگر نیندیشم

                که همین دوست داشتن زیباست...

عشق

عشق در لحطه پدید می اید دوست داشتن در امتداد زمان عشق معیارها را در هم می شکند دوست داشتن بر پایه معیارها بنا می شود عشق ناگهان و ناخواسته شعله می کشد دوست داشتن از شناختن و خواستن سرچشمه می گیرد عشق قانون نمی شناسد دوست داشتن اوج احترام به مجموعه ای از قوانین عاطفی است عشق دیوار را باور نمی کند کوه را باور نمی کند گرداب را باور نمیکند زخم دهان باز کرده را باور نمی کندمرگ را باور نمی کند عشق در وهله پیدایی دوست داشتن را نفی میکند نادیده می گیردعشق در لحطه پدید می اید دوست داشتن در امتداد زمان عشق معیارها را در هم می شکند دوست داشتن بر پایه معیارها بنا می شود عشق ناگهان و ناخواسته شعله می کشد دوست داشتن از شناختن و خواستن سرچشمه می گیرد عشق قانون نمی شناسد دوست داشتن اوج احترام به مجموعه ای از قوانین عاطفی است عشق دیوار را باور نمی کند کوه را باور نمی کند گرداب را باور نمیکند زخم دهان باز کرده را باور نمی کندمرگ را باور نمی کند عشق در وهله پیدایی دوست داشتن را نفی میکند نادیده می گیرد پس می زند له میکند و میگذرد دوست داشتن نیز ناگزیر در امتداد زمان عشق را دود می کند به اسمان میفرستد و چون خاطره ای حرام فرشته نگهبانی بر ان می گمارد عشق انقلاب است دوست داشتن اصلاح پس می زند له میکند و میگذرد دوست داشتن نیز ناگزیر در امتداد زمان عشق را دود می کند به اسمان میفرستد و چون خاطره ای حرام فرشته نگهبانی بر ان می گمارد عشق انقلاب است دوست داشتن اصلاح

کاش میتونستم  از صفر شروع کنم ...
حالم از خودم بهم میخوره...
روزی هزار دفعه به خودم این حرفو می زنم
احساسم رو گم کردم . اونم مثل خودم سرگردونه
 احساس پوچی میکنم
 حتی توی خواب هم رهام نمیکنه ...
کاش میتونستم از صفر شروع کنم...
کاش زندگی مثل کامپیوتر دکمه ی ری استارت داشت           
کاش آدم هارو هم  میشد فرمت کرد
کاش میشد مرد
ولی این بار حتی مرگ هم  حال نمیده
میبینی کارم به کجا ها رسیده
خدا با توام
کاش دست داشتی و من میتونستم دستات رو سفت بگیرم و همه ی اینا رو بهت بگم
 بگم که چه قدر بهت نامردی کردم 
ولی تو مثل همیشه سکوت کردی ولی خوب میدونم که سکوتت از رضایت نیست...
خدا ... خیلی آقایی ..خیلی
ماه محرم شروع شده می خوام یه حالی ببرم
میدونم که خدا آخر معرفت    آخر مرام 
هرشب  نماز .. زیارت عاشورا ...هر چی تو بگی
ولی این دل صاب مرده آروم نمیگیره
نمیدونم چی کارش کنم ...
تورو خدا واسمون دعا کنید ...
خیلی چاکریم خدا   خیلی
روم نمیشه ..وگرنه بهت میگفتم که چه قدر دوستت دارم(خدا)

لحظه دیدار

وقتی در خلوت تنهایی  در افکار درهم وپیچیده ام در آن دور دستها تو را می بینم نا خود آگاه قلم بدست می گیرم تا از تو بنویسم .

تا از تو شعری بسازم تا از تو حدیثی از عشق برای گفتن این قلب بیمارم باز گو کنم هیچ کلامی هیچ حدیثی یا هیچ تصویری از تو مرا یارای نوشتن نمی کند.

چگونه می توان کسی را دوست داشته باشی در صورتی که هنوز او را ندیده ای ؟

دروسعت بی کران در یا ها نیز که باز جستجو کنم سایه ی مبهمی از تورا در دور دست ها می بینم اما باز مرا آرام نمی کند.

سعی می کنم افکار در هم ریخته ام را جمع کنم تا شاید با کلامت تصویری را بیابم که همنوایی کند اما باز نا امید بر می گردم هیچ .....هیچ......هیچ........

تنها کلمه ی باز مانده ی فکرم.

می خواهم که از این افکار بیرون بیایم دیگر به تو نیا ندپیشم اما صدای گرمت و خند های دلنشینت دوباره دلم را می فریبد و باز افکارم را به سوی تو جلب می نماید.

احساسی یا ندایی یا چیزی به من می گوید نگران نباشم او معصوم است پا ک است دلربا و دلنشین است بهترین است.

همه ی این جمله ها باعث می شود که علا قه دیدن به تو را در من بیشتر کند و من مشتا قانه روزی را دوست دارم که رو دروی هم قرار می گیریم.

و تو را آنوقت خواهم دیددر کو چه پس کوچه های شهر عا شقان شهر گل وبلبل من گلی را می ربایم که انگار دل سالهاست انتظار دیدار می کشید.

به دلم آگر رجو ع کنم می گوید دوستت دارد چون نهایت خوبی و پاکی در وجود توست .

شاید زمان دیدار است باید بروم باید رفت تا تشریفات لحظه ی موعود ورسیدن به تو را فراهم نمود.

به تو می گویم که من عاشقانه نه عارفانه نه ازاین باب سخن که بیرون آئیم از دل خالصانه دوستت دارم وامید دیدارت را لحظه شماری می کنم .

اما .....اما......

اما وسوسه ندیدنت مرا می رنجاند انگار بزرگترین اقبال زندگیم را می آزمایم و اگر چنین نشود نا امیدانه با ز لحظه ی دیداری را باید از سر بگیرم.

بدرود با نهایت عشق و به امید دیدارت ای دلربا.

به نام نامی عشق

خدا قول نداده آسمون همیشه آبی باشه و باغ ها پوشیده از گل

قول نداده زندگی همیشه به کامت باشه

خدا روزهای بی غصه و شادی های بدون غم و سلامت بدون درد رو هم قول نداده

برای دوست داشتن دو قلب لازم است :
قلبی که دوست بدارد
قلبی که دوستش بدارند
قلبی که هدیه کند
قلبی که بپذیرد
قلبی که بگوید
قلبی که جواب بگوید
قلبی برای من
قلبی برای انسانی که من میخواهم....


خدا ساحل بی طوفان، آفتاب بی بارون و خنده های همیشگی رو قول نداده

خدا قول نداده که تو رنج و وسوسه و اندوه رو تجربه نکنی

خدا جاده های آسون و هموار، سفرهای بی معطلی رو قول نداده

قول نداده کوه ها بدون صخره باشن و شیب نداشته باشن

رود خونه ها گل آلود و عمیق نباشن

قول داده ؟

ولی خدا رسیدن یه روز خوب رو قول داده

خدا روزی روزانه ، استراحت بعد از هرکار سخت و کمک تو کارها و عشق جاودان رو قول داده . عجب روزی می شه اون روز

پس ناملایمات زندگی رو شکر بگو و فقط از خودش کمک بگیر که اوجاودانه است و بس

ناامیدی مثل جاده ای پر دست اندازه که از سرعت کم می کنه

اما همین دست انداز نوید یه جاده صاف و وسیع رو بهت می ده

زیاد تو دست انداز نمون

وقتی حس کردی به اون چیزی که می خواستی نرسیدی خدا رو شکر کن چون اون می خواد تو یه زمان مناسب ترا غافلگیرت کنه و یه چیزی فراتر از خواسته الانت بهت بده

یادت باشه تو نمی تونی کسی رو به زور عاشق خودت کنی

پس تنها کاری که می تونی بکنی اینه که شخصی دوست داشتنی باشی و در نظر مردم باارزش و شریف جلوه کنی

بهتر اینه که غرورت رو بخاطر عشقت فراموش کنی تا عشقت رو به خاطر غرورت

هیچ وقت یه دوست قدیمی رو ترک نکن چرا که عمرا بتونی کسی رو پیدا کنی که بتونه جای اونو بگیره 

سوال من از تو، هنوز بی جوابه

تموم شد ترانه                       
به پایان رسیدم
اگر گریه کردم
اگر دل بریدم
تموم شد ترانه
قـلم را شکستم
به کنجی خزیدم
به ماتم نشستم
نوشتم سکوتو
صدا می‌شنیدی
به هر خط شکستم
تو گـفـتی ندیدی
می‌تونستی از تب
ترانه بسازی
دلی رو که بردی
دوباره ببازی
می‌تونستی ماهو
به خوابم بـیاری
رو پـیـشونی شب
ستاره بذاری
اگر بی‌اجازه
تو شعـرم نشستی
چرا دل بریدی
چرا دل نبستی
تموم شد ترانه
چشات غرق خوابه
سوال من از تو
هنوز بی جوابه

چرا می خواهید ازدواج کنید؟

شاید اگر این سوال چند سال پیش کسی از من می پرسید یا یک جواب شعاری می دادم که خودم به اون اعتقادی نداشتم و یا مسائل حاشیه ای را عنوان می کردم...
جواب خیلی از سوالهای ما را گذشت زمان می دهد منظورم جوابی نیست که انسان از کتاب پیدا کند منظورم جوابی است که وقتی در تنهایی از خودت می پرسی است نه جوابی که جلوی جمع می گویی.....در جایی خواندم که نمی توان برای کودکان عشق را معنی کرد ولی من به این جمله اصلا اعتقادی ندارم شاید یک کودک نتواند عشق رابیان کند ولی انرا حس می کند ولی وقتی که ما بزرگ می شویم عشق را بیان می کنیم ولی خدا وکیلی چند نفر از ما عشق را حس کرده؟؟؟

اولین جوابهایی که افرادبه خصوص در ابتدای دوران جوانی  می دهند این است که هدف ازازدواج ارضا غریزه جنسی است بدون تعارف باید بگویم این جوابی است که خیلی از ما هم اول  به اون فکر می کردیم......ولی الان اینگونه فکر نمی کنم....واقعا چقدر از زمان یک زندگی خانوادگی در حول و حوش این مساله می گذرد...این جواب شاید برای شروع یک زندگی کافی باشد ولی نمی تواند برای ادامه ان کافی باشد....بعد از گذشت چند ماه از شروع یک زندگی سکس چیزی مثل نفس کشیدن و یا غذا خوردن می شودو به حاشیه رانده می شود...و فرد می ماندکه چرا خودش را اسیر کرده...و مدام این سوال در ذهنش ظاهر می شود چرا ادامه بدهد؟؟و بتدریج اختلاف بروز می کندو روابط خانوادگی رو به سردی می گذاردو ازدواج تنها مالکیت یک جسم بدون روح می شود

گاهی هم هدف از ازدواج فرار از مشکلات درون خانواده است مانند وجود یک پدر زن درون خانواده و یا مسایل دیگر.....به نوعی می توان گفت پاک کردن صورت مساله به جای حل کردن ان...ولی همواره در زندگی بعدی نیز سایه مشکلات قبلی همواره وجود خواهد داشت...و در اینجا منطق ازدواج این خواهد با هرکسی پیش امد ازدواج خواهم کرد...ازدواج در این حالت درست مثل یک بازی قمار می شود...

گاهی هم فقط به این دلیل ازدواج می کنیم چون همه ازدواج می کنند صغری و کبری و میترا و شهناز و ممد و اصغر ازدواج کردند ما جا موندیم...خلاصه منطق این ازدواج منطق جوجه اردک هست....چشم و گوش بسته حرکت پشت سر نفر بعدی یک دو یک دو یک دو یک دو...یکی هم نیست بگوید تو می خواهی زندگی کنی یا کبری و صغری خانوم....خلاصه وقتی هم زندگی خوبی نداشتی می شوی نقل محفل همون خاله زنکهایی که به خاطر انها ازدواج کردی 

خوب می خواهم قسمت دوم این مطلب با استفاده از حرفهای خود شما بنویسم...فکر می کنید برای چه چیزی باید ازدواج کرد؟؟ تو را جان اجدادبزرگوارتون جواب کتابی و ملا لغتی ندید چیزی که واقعا حس می کنید و یا تجربه کردید بگویید جوابی که توی خوشی و ناخوشی به کارتون بیاد و فقط مربوط به شما و طرف مقابلتون باشد نه اینکه مربوط به مامان بزرگ اقدس اینا و خاله بتول و خرده فرمایشات مهین و شهین و میترا باشد....خلاصه یک جواب ساده که خودتون هم در اعماق قلبتون به اون ایمان دارید....خوب من منتظر نظراتتون هست..
دوستدار شما رضا

 

ای کسی که مامور دفن من هستی

به حرف من گوش کن دستم را از تابوت بیرون کن

تا همه بفهمند آرزو داشتم و به آن نرسیدم

چشمهایم را باز بگذار

تا همه بفهمند که چشم براه بودم و به آن نرسیدم

قالب یخی به شکل صلیب بر مزارم بگذارید

تا با اولین طلوع آب شود

 و به جای عزیزی که دوستش دارم بر سر مزارم گریه کند !!!



با تو چه زندگیهایی که تو رویاهام نداشتم

با تو چه زندگیهایی که تو رویاهام نداشتم
تک و تنها بودم اما تو رو تنها نمیذاشتم
چه سفرها با تو کردم چه سفرها تو رو بردم
دم مرگ رسیدم اما به هوای تو نمردم
دارم از تو مینویسم که نگی دوستت ندارم
از تو که با یه نگاهت زیر و رو شد روزگارم
دارم از تو مینویسم دارم از تو مینویسم
موقع نوشتنا وقت اسم گذاشتنا
کسی رو جز تو نداشتم اسمی جز تو نمیذاشتم

من تموم قصه هام قصه توست
اگه غمگینه اون از غصه توست
اون از غصه توست

با تو چه زندگیهایی که تو رویاهام نداشتم
تک و تنها بودم اما تورو تنها نمیذاشتم
حتی من به آرزوهات تو رو آخر میرسوندم
میرسیدی تو من اما آرزو به دل میموندم

هی میخواستم که بگم که بدونی حالمو
اما ترس و دلهره خط میزد خیالمو

توی گفتن و نگفتن از چه روزهایی گذشتم
انقده رفتم و رفتم انقده رفتم و رفتم که هنوزم برنگشتم


هر چی شعر عاشقونست من برای تو نوشتم
تو جهنم سوختم اما مینوشتم تو بهشتم
اگه عاشقونه گفتن عشق تو باعث شه
اگه مردم تو بدون چه کسی وارثه شه

شکستن قلب

 

زمانی جوان بودم و یکی قلبم را شکست

و مرا تنها گذاشت بزرگتر شدم

و قلب کسی را شکستم

عشق گاهی نفرین است

و بدترین نفرین شکستن قلب عاشق

 

برای او که میداند دوستش دارم؟

برای او که میداند دوستش دارم؟

گاهی سخته گفتن آنچه که درون ماست

گاهی سخته قبول انکه عاشق شدی

خدایادیگر طاقت دوری و انتظارم نیست

اگر باز هم……اگر باز هم او……….

قلبم خسته است…خسته تازه التیام یافته است

اخر مگه تا کی کجا….

می توان این قلبه خسته راوصله کرد

اخر چه کنم خدایا؟

میدانی که با توام….

با تویی که دلت تو غربت گرفته…

حرفهایت دلم را لرزاند چون قدیما

اشک مریز…. گریه مکن….

با تو هستم و در کنارت میمانم

اکنون میتوانم بگویم که قلبم با توست

ان دورها اما چه نزدیک…..

من دیگر چه دارم که بمانم

همه چی در دست توست

میترسم که بیایم….

و چون سر رسم باز سرابی بیش نبینم

خود میدانی که چه سخت است!!!

 

پنج وارونه یعنی چه؟

 
خواهر کوچکم از من پرسید پنج وارونه یعنی چه؟
، من به او خندیدم کمی آزرده و حیرت‌زده گفت: روی دیوار و درختان دیدم.
باز هم خندیدم. گفت: دیروز خودم دیدم که مهــــــران پسر همسایه پنج وارونه به مــریــم می‌داد
!!!آنقدر خندیدم که طفلک ترسید
.بغلش کردم و بوسیدم و گفتم :بعدها وقتی که باران بی‌وقفه‌ی درد سقف کوتاه دلت را خم کرد
بی‌گمان می‌فهمی پنج‌ وارونه چه معنا دارد

دارم به اخر می رسم

داشت می دوید و اشک می ریخت! اینقدر سریع که حتی اشکا برای یک لحظه روی صورتش نمی موندن! فقط به یه چیز فکر می کرد اونم یک علامت سوال گنده بود! به تنها چیزی که می تونست فکر کنه! دلش پر بود! روحش تو جسمش نمی گنجید! صدای خش خش برگا زیر پاش با صدای باد تنها چیزای بود که می شنید! انگار جاذبه وجود نداره درد براش معنی نداشت اما دلش درد می کرد!اونم نه درد جسمی درد روحی! اشتباه امده بود! اشتباه انتخاب کرده بود ولی دیگه برای این حرفا دیر بود! فقط یه چیز براش مهم بود اونم این بود که چرا با یه علامت سوال بزرگ بقلش..... نمی دونست چی کار داره می کنه! وقتی به خودش امد که صدای گربه تمام بدنشو لرزوند! چشماش داشت ماه رو نگاه می کرد! انگار ماهم باهاش قهرکرده بود! تمام بدنش خاکی بود....سوزش یه زخم رو روی ارنجش حس می کرد ولی براش مهم نبود! می خواست تا همیشه اونجا باشه! می خواست تا همیشه بدوه و فرار کنه از خودش! ولی دیگه واستاده بود نای راه رفتن نداشت! یه گوشه تو تاریکی و تنهای دلش چمباده زده بود و فکر می کرد که چرادیگه دوستم نداره

دلم تنگه

دلم تنگه....می دونی هر چیزی یه جای داره و نمی شه کاریش کرد! همونطور که همیشه بعد از روزبعد از خورشید بعد از نور خاموشیه! ماه! شبه!الانم وقت پشیمونی منه! نمی گم نارازیم!نمی گم شکست خوردم! فقط حس پشیمونی بهم دست داده! حس قشنگیه نه؟ همونطور که بعضی وقتا شب با همه سیاهیاش مخفی گاهیه برا گریه! همونطور که ماه با همه دلگیریش با نگاه کردن بهش اروم می شی!احساس پشیمونیم قشنگ! اینم می دونم که هیچ وقت برای شروعی دوباره دیر نیست! هیچ وقت...غم اون چشمای پایزی و خیس وای چه آتیشی به ادم می زنهاز پریشونی سرنوشت من آینه دلت یه عمره میشکنهکجای که دوباره با دست نوازشت همه غمام رو از وجودم بکشی بیرون!کجای که دوباره با حرفات زندم کنی!کجای که با وجودت لبخند رو لبام بیاری....یا حق...

چی می شد؟

اگه عشق نبود چی میشد...؟ آیا مردم باز این همه ناراحتی داشتن.....آیا این همه ناامید میشدن؟؟از یه طرف اگه نبود خیلی خوب میشد....دیگه کسی دل به کسی دیگه نمی بست....و بد بود چون کسی به کس دیگه هیچ احساسی نداش و همه زندگی ها نا موفق بود.....با باید این دو تا قضیه رو بزاریم ته ۲ کفه ترازو به اندازه یکسان.....باید هر چیزی متعادل باشه....هر چیزی زیادیش یده و کمیش بدبختی و فقر و گشنگی میاره.....پس بهتره هر چیزی رو به صورت متعادلش رعایت منیم....این جوری عشقی منطقی و زندگی موفق و آروم خواهیم داشت

سلام

سلامی گرم چون آفتاب
سلامی به دریای مهر و محبت.
سلامی که قلبهای دو انسان بیگانه را به هم پیوند میزند
دلم میخواد باز بنویسم نمیدونم چرا دیگه قدرت نوشتن رو ندارم شاید
چون
من همیشه تو زندگیم فکر میکردم تکیه دادن به دیگران باعث میشه که
احساس تنهایی نکنم و این حس که همیشه کسی هست تا دستم رو بگیره
بهم آرامش میداد.

اما همونی که فکر میکردم بلندم میکنه خودش من رو زمین میزد و بهم
میگفت تو خیلی ساده و زودباور و خوش خیالی تو این دنیا کسی دست
کسی رو نمیگیره مگر این که بهش نیاز داشته باشه.

با وجود اینکه راست میگفت من باورش نداشتم و باز به کس دیگه ای دل
میبستم و تکیه گاهم میشد و

شاید یک عادت قدیمی بود اما دوستش داشتم و حتی از شکستن برای اون کسی که لایق قلب من نبود لذت میبردم.
هر کلبه ای که با زحمت میساختم خراب شد و من تنها در کلبه ای زیستم که خود ویرانش کردم

انسان برای پیروزی اول باید شکست بخوره. مثل شیشه ای که میشکنه و
برنده میشه. اما من شکستم و با هر شکست آینهء دل خودم رو کدر تر
کردم

تا به امروز هر روز کسی در دلم جا داشت و کسی پادشاه قلبم بود که
لایقش نبود.
امروز فهمیدم که قلب من درهایش را حتی به روی خودم بسته است

اما از این موضوع اصلا ناراحت نیستم و از اونهایی که باعث شدن من
این حس رو پیدا کنم تشکر میکنم. چون چند وقتی هست که دلم رو به کسی ندادم و چند نفری که سعی داشتن دلم رو به دست بیارن و بعد بشکوننش. شکست خوردن و من از اینکه این بار خودم پیروزشدم بینهایت خوشحالم

اگه گفتی این چیه؟

نورش چشمامون رو می زنه
گرماش بدنمون رو می سوزونه
عظمتش ما رو می ترسونه
غروبها اشک تو چشمامون میاره
اول صبح امیدمون رو زنده می کنه
چی؟! فکر می کنی خورشیده؟
چه احمقانه! باز هم راهنماییت می کنم:
گاهی وقتها دلت شورش رو می زنه
وقتی می بینیش دلت می لرزه، دست و پاهات هم
متانتش تو رو به زانو در میاره
وقتی که نمی بینیش تازه می فهمی چقدر دوستش داری!
فکرش یه مواقعی از خواب بیدارت می کنه
یا که اصلا نمیذاره بخوابی
همیشه خیالش تو سرت وول می زنه
مهربونیش یادت نمیره
اصلا نمی تونی حواست رو جمع کنی
همش میگی کاشکی خدا هیچوقت اونو خلقش نمی کرد!
کسی چه میدونه؟ شاید لعن و نفرینش هم بکنی!
اما از ته قلبت دوستش داری
اه! چقدر خنگی تو!
نه! دختر همسایه تون هم نیست
ر...ک هم نمی تونه باشه...
باز هم راهنمایی؟!
با قیافه های مختلف به سراغت میاد
گاهی شادت می کنه، گاهی غمگین
گاهی مأیوس، گاهی امیدوار
گاهی سروحال، گاهی سست و تنبل
گاهی مست و نشئه، گاهی خمار و هپروتی
گاهی با یه نگاه به سراغت میاد، گاهی با هوای بهاری
گاهی با یه نسیم صبحگاهی، گاهی با آهنگ شهرام شب پره
نه! مثل اینکه نمی فهمی چیه! نه؟!
خوب، خودم میگم:
همونیه که هدفه،
نه وسیله برای رسیدن به دختر همسایه تون
همونیه که اسمشو گذاشتند عشق
ببینم، تو هم مثل من فکر می کنی؟
پس تو هم عاشق شدی، نه؟